ای دل، بیا و در رخ آن حور می نگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور می نگر
برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور می نگر
یاری که دل ز دیدن او تازه می شود
مستورگو: مباش، مستور می نگر
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
کوته نظر مباش و بهمنشور می نگر
وقتی که انگبین وصالش کنند بخش
خوی مگس مگیر و چو زنبور می نگر
تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو
از گوشه ای چو مردم محرور می نگر
همچون سگ حریص مکن قصد گردران
قصاب را ببین و به ساطور می نگر
علت حجاب می شود اندر میان خلق
دست از طمع بدار و به فغفور می نگر
نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب
بنشین و همچو اوحدی از دور می نگر